۱۳۹۸ فروردین ۹, جمعه

شعر







در انجمن این دیر
صحبت ز می و مستی ست
ساقی به سلامت باد
این شهر عجب شهری ست
رند عابد و عابد رند
میخواره مسلمان است
صد خم زمیخانه
در منزل خوبان است
رندی که فصیح گشته
اهل یقین گشته
مسجد که چنین گشته
میخانه گلستان است
گل ، باده و پیمانه
فردوس در این خانه
حور و پری مه رو
در باغ و بستان است
ساز و دهل و مطرب
شهری پر از زاهد
هر دم نوای خوش
از صحن و شبستان است
در ملک ما رندان
هر کس به کار خویش
مطرب به وعظ مشغول
زاهد غزلخوان است


محمد حسین شفیعی








شعر


ميخواهم
تا زنده ام 
با اين پيكر لَخت و
چشماني تا به تا و
دست و پايي لرزان
تا آسمان را
سقفي بر سر و
زمين را
سنگ پاره اي
بالين دارم 
از تاراجِ ترنمِ ترانه هايم
با شما زنده گان
نفسي تازه كنم؛؛
***
ميخواهم
همچون پرنده اي
كه پگاهان 
مي نشيند
پشت پنجره هاتان
برايتان
چهچي بزنم
بي هيچ چشمداشت
تا از آن پيش
كه آوازم را
به خاطر بسپاريد
محو شوم به آني
در اندوه ِ انبوهِ ابرها
فرازِ بسترِ دريا
همچون خواب هاي روزگار جواني
كه گرم است
از حريرِ نازكِ رويا؛


اكبر ذوالقرنين







شعر 

کشف هوای علف ها
در اشاره های تو بر پوست
به لبخندم آویختم
پس عبورم ده
با فانوس دستهات
از سردی روزهای خلوت راه
عبورم ده
پنهانم کن
در بهاری بی واژه و شک




زهره خالقی



شعر

روزگار را ورق بزن


گذشته حال آینده


لابه لای تاریخ اند


سفیهان و عاقلان زنده


روزگار ما اینجاست


در همین صفحه ی آخر


شاید پشت این صفحه


باشد ملتی دیگر


داستان کمی غم انگیز است


ما در این صفحه محبوسیم


سهممان از این کتاب قطور


صفحه ای است که در آن می پوسیم


برگ جنگ و خونریزی


فصل قحطی و سرما


عهد فقر انسانها


روز شکستن حرمت


جهل با شدت و حدت


خوار کردن مردم


تف بر شرافت و غیرت


روز روز شیطان است


روز عقل های کوچک و پست


روز دزدهای بی ناموس


روز فاسقان دست آموز


خوب صفحه را بنگر


انگار در این صفحه


فرشته ها همه خوابند


دیوهای پلید و پلشت


فاتحان فرجام اند


باز کمی جلو تر رو


نیم نگاهی به برگ بعد انداز


نسل بعد را مروری کن


قرن های آینده


شاید آنجا نشان باشد


ز روزگار فرخنده


سرنوشت ما یکی است


ماندن در این صفحه


کاش در صفحه ابدی


بزنیم نقشی زیبنده



محمدحسین شفیعی







شعر


باید سکوت بیاموزی


وقتی که آتش کلام تو


در هیچکس نمی گیرد


ای پرسه گرد حومه های نیمه شبان


مسخ تو به یک سایه


آغاز گشته است


و سایه جز سکوت زبانی نمی شناسد


عسگر آهنین






رنگ دنیا اینجا
نه سیاه است نه سپید
و نه رنگی که تو را شاد کند
رنگ خاکستر و دود
رنگ بی احساسی
رنگ دلمردگی و خستگی و بی حالی
کاش که رنگی می داشت
یا که فرقی می داشت
شب و روزش با هم
کاش که گلهای امید
قرمز و سبز و سپید
ریشه در خاک حقیقت می داشت
کاش در این ویرانه
یک نفر هم گل سرخی می کاشت


محمدحسین شفیعی










همینطور


رقصان که می بینی اش


در تهِ کوچه آرام در مِه فرو می رود


پشتِ وَهمِ چراغی که تنهاست


و چشم انتظارانِ پشتِ همه شیشه ها


اگر هم بمانند تا صبح


همین خالیِ کوچه پیداست


نمی دانم اینان چرا یادشان نیست


- نجوای شبهای پیشین


که «چشم انتظاری، شبِ آخرین است»؟


و امشب هم، آری


چراغی که آنجاست


وَهم آفرین است


مهدی فلاحتی






چه مانده از آن کولی غریب

که خورجینی از ترانه داشت
و جیب هایش از ستاره ها پربود
بوسه اش پروانه ای شاد را
به قلبت اضافه می کرد
لبخندش کرانه ای از سپیده و کودک بود
و گوشماهی حرفهایش صدای دریا داشت
چه مانده از آن کولی غریب


زهره خالقی






روبروی همین سیرک
دلقک اَم دارد از طاقت ِ خود می رود بالا
شاید آخر بازی همانجاست
بند ِ ترس می اُفتد آن پایین
ته ِ دلم کشیده می شود رو به بالا
شاید آخر ِ بازی ست آنجا
که چشم از گریه می ریزد پایین
پنجره ی بغض ِ دلقک می شکند
و من ماه را می آورم بالا
چه خونی می مکد این پرده ی خون آشام
روبروی همین سیرک
حس ِ ششُم دارد مُستند ِ فردا را می سازد
نور صحنه باید کم شود آنجا
زندگی از دماغ ِ سرخ ِ دلقکی فرو اُفتاد



سهیلا عزیزی