شعر سهیلا عزیزی

شعر


هیچ راهی را نمی شناسد جز آزادی
هیچ کسی را بلد نمی شود این تنهایی
می میرد و زنده
در دانه های دانسته ی حرف
که جابجا می کندشان باد
در لابلای این برف
نباید با تو قهوه می خورد زمستان
که فصل ها پریشان و بی خواب
تلخ از شنیدن و دیدن
تمام ٍ قهوه های این خانه سردند
و میزهای گرد
لق می زنند چشم را در برابر چشم
هیچ کجای زندگی انگار جای دو نفر نیست
پوست میکند کسی مثل جان
هیچ راهی را نمی شناسد جز آزادی

سهیلا عزیزی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر