شعر محمدحسین

شعر


ساقی محکوم دربند شراب
جام را پیوسته بر لب میفشرد
جان می را میگرفت و جان خود
دم به دم در شور و محنت می سپرد
عالمی بگذشت و این احوال دید
آن بشر را خسته و بیمار دید
گفت: بیقراری درد بی درمان بود
هر که چون باشد مریض احوال بود
می علاجش نیست دارو بایدش
چون خلاصی از خود او خواهدش
باده نوشی عقل را زایل کند
اشرف خلقت، ذلیل چون گل کند
مرهمی دارم که درمانت کند
بیقراری را بگیرد، عاقل و پاک ات کند
مرد نیشخندی زد رو به عالم کرد و گفت:
درد من عقل من است ای بینوا
آنکه عاقل گشت شد پرمدعا
عقل پندارد که بر جان حاکم است
از همه خلق جهان والاتر است
گر که دنیا را دهی تحفه به او
بیش خواهد گوید این تحفه کم است
من که مستم عاشق پیمانه ام
از همه هستی به ساغر قانعم
عقل در بند دنیایت کند
پخته باشی بیدرنگ خامت کند
می بسوزاند حریم عقل را
دست دل گیرد رهاند عشق را
این جهان جای حساب عقل نیست
زندگی بی می چنان هم سهل نیست
پست و خوارت میکند این روزگار
گر حساب آری میان کارزار
ای حکیم مهربان
عالم دهر، نکته دان
مرهمی نه بر دماغ بالغت
مرهمی از می قویتر 
تا بیاساید دلت

محمدحسین
شفیعی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر