شعر نادر مجد

شعر


ای کاش
حرف دلم
از زبان برمی خواست
تا با تو می گفتم
عشق،
چه قیامت باشکوهی است
هنگامی که
به آدمی می سپاری
قلبت را.
به انسان تنها
در جهانی برهوت
که هیچ
سامانش نیست.
حافظ جان
گفتی شعر
حال اهالی درد است
"به لفظ اندک و معنی بسیار".
اما با تو بگویم
چه سان 
واژه شوریده وار
می شود 
در مقام درد.
لبریز می شود از تاب و تب
ناگفته های با تو سرودن
باز گفتی:
"آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست."
چگونه آدمی باید ساخت وعالمی
در زمانه ای بیهوده
که
هیچ پایانش نیست؟
حالیا،
در زمستانی سرد
به عشق می اندیشم
که آخرین تکیه گاه و پناه
تنهایی
و
درد
من است

نادر مجد




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر