شعر سهیلا عزیزی

شعر


امان از خاله ها
نگذاشتند آرایشم را عوض کنم
هی سُنت را بند انداختند
هی حنا بستند به تار موی روشن اندیشه
هی دعا خواندند و فوت کردند به علامت های سوال
امان از عموها
نشانه گیری را یادم ندادند
توپ را از من گرفتند
با من وُدکا نخوردند
مرا با خود به دریا نبردند
امان از مادر بزرگ که زن را "ظن" می نوشت
و امان از کتاب ِ تاریخ پدر بزرگ
در هر صفحه از آن پهلوانی می مُرد

سهیلا عزیزی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر