شعر ش.ا شیوا

شعر


میزند ترکـشِ باران، به دیوارِ ســکوت
این صدایی ست زِ تنـهایی وبیتـابی من
شـیشـه ی پنجره ی خاطره ها میشکند
و شــمیـمِ نفـسِ دوست ز دور 
میوزد روی شـیارِ تنِ من
آه ...... آمد او
با گُلِی سـرخ به ســینه ،
آن گُلِ سـرخی که درصبحِ بهار
هدیه ی من بود به او
مینهد پا به کویرِ دلِ پژمرده ی من
که در آن غربتِ تنهـایی 
شبِ پنـجره ها ست
جگرِ سـوخته ی خاکِ دلـم 
تشـنه ی خاطره هاست
آه ....... آمد او 
ســبدی از گُلِ خاطره در دستـانش 
در نهانخانه ی دل پای گذاشـت
و من امشـب 
همچو ماهـی بدرونِ دریا 
مینشینـم روی امواجِ خیـال،
مسـت از باده ی جان پرورِ عشــق 
میروم تا به ثریا ، با خاطره ها

ش . ا . " شــــیوا "



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر