میزند ترکـشِ باران، به دیوارِ ســکوت
این صدایی ست زِ تنـهایی وبیتـابی من
شـیشـه ی پنجره ی خاطره ها میشکند
و شــمیـمِ نفـسِ دوست ز دور
میوزد روی شـیارِ تنِ من
آه ...... آمد او
با گُلِی سـرخ به ســینه ،
آن گُلِ سـرخی که درصبحِ بهار
هدیه ی من بود به او
مینهد پا به کویرِ دلِ پژمرده ی من
که در آن غربتِ تنهـایی
شبِ پنـجره ها ست
جگرِ سـوخته ی خاکِ دلـم
تشـنه ی خاطره هاست
آه ....... آمد او
ســبدی از گُلِ خاطره در دستـانش
در نهانخانه ی دل پای گذاشـت
و من امشـب
همچو ماهـی بدرونِ دریا
مینشینـم روی امواجِ خیـال،
مسـت از باده ی جان پرورِ عشــق
میروم تا به ثریا ، با خاطره ها
ش . ا . " شــــیوا "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر