۱۳۹۸ فروردین ۹, جمعه



شعر


باید سکوت بیاموزی


وقتی که آتش کلام تو


در هیچکس نمی گیرد


ای پرسه گرد حومه های نیمه شبان


مسخ تو به یک سایه


آغاز گشته است


و سایه جز سکوت زبانی نمی شناسد


عسگر آهنین






رنگ دنیا اینجا
نه سیاه است نه سپید
و نه رنگی که تو را شاد کند
رنگ خاکستر و دود
رنگ بی احساسی
رنگ دلمردگی و خستگی و بی حالی
کاش که رنگی می داشت
یا که فرقی می داشت
شب و روزش با هم
کاش که گلهای امید
قرمز و سبز و سپید
ریشه در خاک حقیقت می داشت
کاش در این ویرانه
یک نفر هم گل سرخی می کاشت


محمدحسین شفیعی










همینطور


رقصان که می بینی اش


در تهِ کوچه آرام در مِه فرو می رود


پشتِ وَهمِ چراغی که تنهاست


و چشم انتظارانِ پشتِ همه شیشه ها


اگر هم بمانند تا صبح


همین خالیِ کوچه پیداست


نمی دانم اینان چرا یادشان نیست


- نجوای شبهای پیشین


که «چشم انتظاری، شبِ آخرین است»؟


و امشب هم، آری


چراغی که آنجاست


وَهم آفرین است


مهدی فلاحتی






چه مانده از آن کولی غریب

که خورجینی از ترانه داشت
و جیب هایش از ستاره ها پربود
بوسه اش پروانه ای شاد را
به قلبت اضافه می کرد
لبخندش کرانه ای از سپیده و کودک بود
و گوشماهی حرفهایش صدای دریا داشت
چه مانده از آن کولی غریب


زهره خالقی






روبروی همین سیرک
دلقک اَم دارد از طاقت ِ خود می رود بالا
شاید آخر بازی همانجاست
بند ِ ترس می اُفتد آن پایین
ته ِ دلم کشیده می شود رو به بالا
شاید آخر ِ بازی ست آنجا
که چشم از گریه می ریزد پایین
پنجره ی بغض ِ دلقک می شکند
و من ماه را می آورم بالا
چه خونی می مکد این پرده ی خون آشام
روبروی همین سیرک
حس ِ ششُم دارد مُستند ِ فردا را می سازد
نور صحنه باید کم شود آنجا
زندگی از دماغ ِ سرخ ِ دلقکی فرو اُفتاد



سهیلا عزیزی





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر