شعر مرتضی

شعر


دل من مخزن رازيست به سنگيني كوه
كه فقط با تو توان گفت غم اين اندوه
عمق اين راز ، نه صخبت ز غم ديروز است 
راز من، تازگيش ،صبح همين نوروز است
من تنها، كه نشستم به سر سفره عيد
روح سر گشته من ،در پي تو ميگرديد
نشعه از رايحه و بوي خوش عنبر و عود
در شبستان خيالم همه جا عطر تو بود
سنبل و نرگس و سبزينه چو امد به ميان
نا خوداگاه گل اسم تو امد به زبان 
سرخي سيب به پيش لب تو خود را باخت 
سركه از دوري تو چين به جبين انداخت
ساختم بهر تو ، گوشواره اي در باغ خيال
از دو تا حبه سيرو، از دوتا سنجد كال
دست بردم كه بخوانم سخن حافظ را
بلكه تدبير كند قلب من عاجز را
تا كه اين دلشده در اينه رويت كردم ، 
با خود از قصه اين حادثه صحبت كردم
اگر امسال تو بودي به سر سفره عيد
شورو حال دگري بود مرا بي ترديد
كاش ميشد كه به جاي همه مجموعه سين
سين سيماي تو بود سفره ما را تزيين

مرتضی برجسته



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر