شعر یغمایی

شعر


آمده بود از خيال، از گذر دور دست
مشت به در کوفت،کوفت، گفت: کسی هست؟ هست؟
در لب آواز شد، خود به خودی باز شد 
در قدم ميهمان، رسته شد از چفت و بست
او همه جرأت، يقين، رفت به بالا نشين
بر متکای جنون ، تکيه نمود و نشست
دست زد و با شتاب ، کند ز صورت نقاب 
روز شد و آفتاب، از تله ی خواب جست
روی به من چون نمود، جهره ی بی نقش بود
بی دهن و لب گشود، قامت حيرت شکست
داشت به سودای لب ، غربت عطری عجب
باغ گلی همچو باغ ، جنگلی از کاج مست
خانه دگروار شد، گنبد دوار شد
بر سرم آوار شد ، بام و در از پای بست
هر چه که بود و نبود، با دم او پر گشود
خانه هم از خود گریخت، از تن خاکی گسست
هر چه شد از جای جای، بی رقم دست و پای 
جوهر جانم کجا ، کمتر از آن «هر چه» است؟

پيرايه یغمایی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر